سپر و سنگ (حکایت)
سپر و سنگ (حکایت)
مردی با سپری که به دوش انداخته بود به میدان جنگ رفت. از طرف دشمن سنگی بر سرش خورد و سرش شکست.
فریاد مرد بلند شد و گفت: ای بی مروت، مگر کوری و سپر به این بزرگی را نمی بینی که سنگ بر سر من می زنی؟
منبع:seemorh.com
[ سه شنبه 23 تیر 1394 ] [ ] [ داستانی ]