خاطره ای از شهید مهدی باکری
اولين ديدار با او
بعد از خواستگاري رسمي ، يك روز جمعه در خانة آقاي نادري با آقا مهدي صحبت كردم .
مسائلي مطرح شد . مثل نحوة ازدواج ، زندگي ، مسائل جنگ و ... . راستش را بخواهيد متأسفانه آن روز ، من آقا مهدي را نديدم .
ايشان هم اصلاً مرا نديد . هر دو ، سر به زير نشسته بوديم . لباس آقا مهدي ، يك اوركت و يك شلوار بسيجي بود . بعد از اين ديگر ايشان را نديدم تا قبل از عقد .
خواهرهاي آقا مهدي تا قبل از عقد به او اعتراض مي كردند كه وقتي او را نديدي ، چرا قبولش كردي؟ شايد ايرادي داشته باشد .
آقا مهدي گفته بود : ازدواجم به خاطر خداست . به خاطر اسلام است .
معيارهايي كه مي خواهم در ايشان يافتم و مطمئن هستم ايشان همراه و هم عقيدة من در زندگي است .
اشكال دارد خانوم !
زندگي كردن با افرادي مثل آقا مهدي سختي دارد . من هم سختي كشيدم .
از اين شهر به آن شهر سفر كردم . نگران و مضطرب بودم .
![39.jpg](http://www.ashoora.ir/images/stories/article_pictures/defamoghadas/farmandehan/39.jpg)
زندگي با آقا مهدي خيلي شيرين بود . يكبار، خودكاري از ميان وسايلش برداشتم تا برايش چيزي بنويسم .
وقتي متوجه شد ، نگذاشت . گفت : خودكار مال من نيست . مال بيت المال است. گفتم : مي خواستم دو سه كلمه بنويسم ، همين !
گفت : اشكال دارد خانوم .
همسر فرماندة لشكرم ؟
آن شب نان نداشتيم . قرار شد كه آقا مهدي ، عصر آن روز زودتر بيايد و نان بخرد ؛ چرا كه شب درخانة ما با رزمندگان جلسه داشت .
به هرحال آن شب دير آمد و نان هم نياورد . ظاهراً به بچه هاي تداركات لشگر گفته بود كه آنها با خودشان نان بياورند .
وقتي او به خانه آمد ، روي دستش پنج شش قرص نان بود . هنوز حرف نزده ، رو كرد به من و گفت : اين نان ها مال رزمنده هاست .
به شوخي به او گفتم : من هم همسر رزمنده ام ! او خنديد . من آن شب ، نان خرده هاي شب هاي قبلي را خوردم .
[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]