كجاست اين آقاي شهردار تا ببيند ؟
چند خاطره از شهید باکری
كجاست اين آقاي شهردار تا ببيند ؟
وقتي آقا مهدي ، شهردار اروميه بود ، يك شب باران شديدي باريد .
به طوري كه سيل جاري شد . ايشان همان شب ترتيب اعزام گروه هاي امداد را به منطقه سيل زده داد و خودش هم با آخرين گروه عازم منطقه شد .
پا به پاي ديگران در ميان گل و لاي كوچه ها كه تا زير زانو مي رسيد ، به كمك مردم سيل زده شتافت .
در اين بين ، آقا مهدي متوجه پيرزني شد كه با شيون و فرياد ، از مردم كمك مي خواست .
تمام اسباب و اثاثية پيرزن در داخل زير زمين خانه آب گرفته بود . آقا مهدي ، بي درنگ به داخل زيرزمين رفت و مشغو ل كمك به او شد .
كم كم كارها رو به راه شد . پيرزن به مهدي كه مرتب در حال فعاليت بود نزديك شد و گفت : خدا عوضت بدهد مادر ! خير ببيني .
نمي دانم اين شهردار فلان فلان شده كجاست تا شما را ببيند و يك كم از غيرت و شرف شما را ياد بگيرد آقا مهدي خنده اي كرد و گفت :
راست مي گويي مادر ! اي كاش ياد مي گرفت .
پدرش همان شب تصميم گرفت براي او پالتويي تهيه كند . دو روز بعد، با پالتوي نو و زيبايش به مدرسه مي رفت ؛
اما غروب همان روز كه از مدرسه بر مي گشت با ناراحتي پالتويش را به گوشة اتاق انداخت . همه با تعجب او را نگاه كردند .
او در حاليكه اشك در چشمش نشسته بود، گفت : چه طور راضي شوم پالتو بپوشم ، وقتي كه دوست بغل دستي ام از سرما به خود مي لرزد؟
به طوري كه سيل جاري شد . ايشان همان شب ترتيب اعزام گروه هاي امداد را به منطقه سيل زده داد و خودش هم با آخرين گروه عازم منطقه شد .
پا به پاي ديگران در ميان گل و لاي كوچه ها كه تا زير زانو مي رسيد ، به كمك مردم سيل زده شتافت .
در اين بين ، آقا مهدي متوجه پيرزني شد كه با شيون و فرياد ، از مردم كمك مي خواست .
تمام اسباب و اثاثية پيرزن در داخل زير زمين خانه آب گرفته بود . آقا مهدي ، بي درنگ به داخل زيرزمين رفت و مشغو ل كمك به او شد .
كم كم كارها رو به راه شد . پيرزن به مهدي كه مرتب در حال فعاليت بود نزديك شد و گفت : خدا عوضت بدهد مادر ! خير ببيني .
نمي دانم اين شهردار فلان فلان شده كجاست تا شما را ببيند و يك كم از غيرت و شرف شما را ياد بگيرد آقا مهدي خنده اي كرد و گفت :
راست مي گويي مادر ! اي كاش ياد مي گرفت .
پالتوي مهدي
يك روز كه مهدي از مدرسه به خانه آمد ، از شدت سرما تمام گونه ها و دست هايش سرخ و كبود شده بود .پدرش همان شب تصميم گرفت براي او پالتويي تهيه كند . دو روز بعد، با پالتوي نو و زيبايش به مدرسه مي رفت ؛
اما غروب همان روز كه از مدرسه بر مي گشت با ناراحتي پالتويش را به گوشة اتاق انداخت . همه با تعجب او را نگاه كردند .
او در حاليكه اشك در چشمش نشسته بود، گفت : چه طور راضي شوم پالتو بپوشم ، وقتي كه دوست بغل دستي ام از سرما به خود مي لرزد؟
[ سه شنبه 26 خرداد 1394 ] [ ] [ داستانی ]